سلام امید وارم لحظات خوبی را در
این
سایت سپری کنید
خوش بگذره
[ سه شنبه 16 ارديبهشت 1398برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی,
] [ 14:10 ] [ محمد خیری ][
پسربازیگوشخاطرات شیرین و واقعی یه پسربازیگوش(خودم) صفحه اصلی | سرخط خاطرات | تماس با من | پروفایل | سایت الویرا |
لیست خاطراتسایت های دیگرمالینک ها وامکاناتفروشگاه سایتطراح قالب: الویرا |
سلام امید وارم لحظات خوبی را دراینسایت سپری کنید
خوش بگذره
[ سه شنبه 16 ارديبهشت 1398برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی, ] [ 14:10 ] [ محمد خیری ][ [ یک شنبه 14 ارديبهشت 1398برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی , ] [ 18:23 ] [ محمد خیری ][ اقا سال اول دبیرستانه
یه معلم ریاضی داشتیم که واقعا خنگ بود و قدرت سخن نداشت
منظورم اینکه حرف زدن بلد نبود
سرکلاس بودیم
1نفر بمب دستی اورده بود
معلم هم داشت معادله حل میکرد
دوستم پنجره کلاس رو باز کرد
از اونجا انداخت تو حیاط مدرسه
واییییییییییییییییی
چه صدایی داشت
بیچاره معلم
................................................
من نمیگم میگم حودتون میدونید که چش شد
عین بمب اتیش بازی رفت هوا اومد پایین
همه کلاس داشتن از شدت خنده خودشونو خیس میکردن
من الان حتم دارم معلمه هنوزم نتونسته به خودش بیاد
بیچاره
ناظم اومده کلاس میگه تو کلاس انداختین
بلند شدم میگم از بیرون بود
من وچندتا از برابچ رو برد بیرون ولی گردن نگرفتیم
خخخخخخخخخخخخخخخخخ
[ دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی, ] [ 18:23 ] [ محمد خیری ][ اقا الان سال دوم دبیرستانه بعد از عید بود
یکی از بچه ها بمب بد بو خریده اورده کلاس
زنگ دوم بود پرورشی داشتیم
اقا بمب بد بو رو فشار دادیم انداختیم تو سطل اشغال کلاس
بعد از چند ثانیه عین بمب ترکید بوی بدش کلاس و سالن مدرسه رو عین باد فراگرفت
ناظم و معاون اومده کلاس میگه
بچه ها از چیزی استفاده کردین؟؟؟؟
همه خندیدن بیچاره خودش خجالت کشید از حرفش اخه......هیچی بیخیال
معلم اومده کلاس دیدم بیچاره داره ازحال میره ومیگه
تو این سال جدید شکم کی ترشیده
به هرحال
به خیر گذشت و کسی نفهمید
ولی اونقدر خندیدیم که شکم درد گرفته بودم
[ دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی, ] [ 18:12 ] [ محمد خیری ][ الان سر کلاس دین وزندگی هستیم معلممون گیجه شبیه علاف هاست
ماهم تو کلاس30نفرهستیم
باهم هماهنگ میکنیم یه نفرمیگه 1.2.3همزمان 20 نفرمون میگه عموزنجیر باف
بقیه کلاس
هم بقیشو میرسونن معلم برگشته میگه چیه چه خبره؟؟
یکی از بچه ها میگه
اقا هواگرم شده
زده به سرشون
خخخخخ
الان گوشی معلم زنگ خورده جواب داداه به گوشی اونقدر صداهای ناهنجار در اوردیم که
بیچاره رفت اونور حیات مدرسه
یه بار گوشی بردم مدرسه به شماره همین معلممون زنگ زدیم
با صدای دختر داشتم از راه به درش میکردم
سرکلاس نشستیم حوصله درس خوندن نداریم
ازش سوال میپرسیم
که جوابش 10دقیقه
وقت میبره تا بگه
وقتی میگه میگم اقا متوجه نمیشم
دوباره بگو یهو میبینه زنگ خورده ههههههههه
[ یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی خاطرات واقعی , ] [ 23:45 ] [ محمد خیری ][ |
پرچم سایتنویسندهخاطرات ماهانهلینک های ویژهدیگر امکانات
Alternative content Up Page |
[ طراح قالب: الویرا | Theme By Avazak.ir | rss ] |